سلام پسرم.
دیروز با بابایی و عمه نازی رفتیم گردش.اول رفتیم ستارخان کلی دور زدیم بعدم شما رو بردیم پارک.انقدر بازی کردی ما گفتیم الان خسته شده میگه بریم نگو شما تازه موتورات روشن شده بود.بالاخره ما رو تا ساعت 11 نگه داشتی.آخرم ما که به جای شما داشتیم غش میکردیم از خستگی رفتیم شام خوردیم و برگشتیم خونه.
خیلی دوست داریم اینو هیچ وقت فراموش نکن.