بگو ماشاالله
پسرقشنگم
سلام پسرعزیزم چند روزیه وقت نکردم بیام برات پست بذارم آخه شمایکم مریض بودی درگیر کارهای شما بودم .دیروز شما رو بردیم دکتر وقتی گفت بهتر شدی بردیمت پارک بعدشم رفتیم فشم.شما خیلی خوشحال بودی کلی هم سنگ انداختی تو رودخونه. انشاالله همیشه سالم وسلامت باشی.
بیمارستان
راستی پسرگلم شما توبیمارستان هدایت در تهران به دنیا اومدی ومامانی هم توی همین بیمارستان دنیا اومده.از اینکه خدای مهربون تو این فرشته زیبا رو به من و بابایی هدیه کرده ممنونم وهرلحظه شکر برای سلامتی تو.
خیلی دوست داریم
خاطرات
کسری عزیزم امروزمیخوام ازخاطرات روزی که فهمیدیم خداتوروبه ماهدیه کرده تاروزی که به دنیااومدی چیزهایی بنویسم.
شهریور سال 88بودکه متوجه شدم خدای مهربون یک هدیه زیبا به ماداده.بار اولی که به سونو رفتم 3هفته بود که توشکم مامان بودی.وقتی برای بار اول صدای قلب کوچولوتو شنیدم داشتم ازخوشحالی بال درمیاوردم.
وقتی به بابایی خبردادم اولش جاخورد ولی بعدخیلی خوشحال شد که خدا تو روبهمون داده.
هر روز که بزرگتر میشدی من و بابایی بیشتر ذوق میکردیم.هرلحظه دنبال یه اسم قشنگ برات میگشتیم.اگر دختربشه؟اگرپسر بشه؟ بالاخره فهمیدیم خدایه پسملی بهمون داده ودرآخرازبین چندتا اسم فندق مامان شد کسری مامان.
ازاون به بعدشروع کردیم به خرید سیسمونی ولوازم اتاقت.کلی هم لباسای خوشگل برات گرفتیم.
ماههای آخرانقدرمامانی تپل شده بودم بابایی بهم میگفت توپ قلقلی!توهم که شباواسه مامانی خواب نذاشته بودی انقدرشیطونی میکردی.
بالاخره روزهای انتظار به پایان رسید ودر تاریخ1389/01/25 ساعت3.20 صبح فرشته مامان به دنیا اومد وای که چه لحظه قشنگی بود.بعدم اومدیم خونه مامان جون تقریبا چهل روز اونجا بودیم ومامان جون وبابا جون وخیلی اذیت کردیم.